تیاراتیارا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

تیارا گلی

تیارای 1 سال و 6ماه و4روزه من

دختر گلم خدا را شکر از استرس واکسن 18 ماهگیت بیرون اومدیم و عوارضش تقریبا تموم شد .حدود دو روز تب داشتی بخصوص شب اول . روز سوم هم یک کم بیقرار بودی که فکر میکنم بیشتر بخاطر دندونات بود . این روزها خیلی خیلی بامزه شدی و شیرین . تقریبا همه کلماتو میگی و هزار ماشاءاله حرف زدنت خیلی خوبه (من نمیگما همه میگن هههههه) .عاشق خمیر بازی و آب بازی شدی .از حمام که میترسیدی خواستم ترست بریزه هی باهات آب بازی کردم حالا دیگه کوتاه نمیای و میخوای آب بازی کنی اما هنوزم از حمام کردن متنفری . صدای آهنگ که میشنوی تند تند نانای میکنی و با آهنگ میخونی عاشق آهنگ حنا وناری ناری هستی باهاشون همخوانی میکنی  . به تمام خانم ها و آقایون که توی خیابون وکوچه...
23 خرداد 1391

واکسن 18 ماهگی عسلم

دیروز 20 خرداد واکسن 18 ماهگیتو زدم . عزیز دلم وقتی وارد درمانگاه  شدیم و وارد اتاق واکسن با دیدن روپوش سفید  بهیار ترسیدی و زدی زیر گریه . الهی بمیرم برات موقع تزریق واکسن هم همینطور اشک میریختی فدای اون چشمای خوشکلت برم . بعد از تزریق رفتیم خونه مادر جون و یک ساعت هم مرخصی گرفتم تا کمی پیشت باشم و آروم بشی .النا هم بیدار کردیم وبا خمیرهایی که روز جمعه خودم درست کردم برات مشغول شدی و من جیم شدم و اومدم سرکار مرتب با خونه تماس میگرفتم و مادر جون میگفت خدا راشکر خوبی و تب ندار فقط موقع کمپری آب سرد روی پاهات کمی بیقرار میشی و میگی درد .قربون اون زبونت برم .بعداز ظهر که از سرکار برگشتم خونه هم خوب بودی شیر خوردی و خوابی...
21 خرداد 1391

18 ماهگیت مبارک

ماهگیت مبارک نفسم عزیز دلم 18 ماهگیت مبارک اصلا باورم نمیشه که اینقدر زود گذشت .5/1 سال با است که تو اومدی و زندگی منو رنگ وبوی دیگر دادی . این مدت با تمام غصه و شادی هایش برام خاطره ای هستند که هرگز از یادم نمی روند و با لحظه لحظه بودن با تو زندگی کردم و نفس کشیدم با شور و شوقی دیگر هر روز که میگذرد بیشتر دوستت دارم و آنقدر بهت وابسته شدم که فکر میکنم زندگی بدون تو معنایی ندارد .بعضی اوقات با خودم فکر میکنم قبل از تولد تو مان چطور زندگی میکردم . دختر مهربون وشیرین زبونم هر روز صبح با عشق وامید تو چشمهایم را باز میکنم و هر لحظه زندگیم را به امید دیدن ولبخند و پیشرفت تو نفس میکشم . با هر شادیت و لبخنده ات شادی و ب...
21 خرداد 1391

سفر به یاسوج

صبح زود 12 خرداد به اتفاق مامان آذر و خانواده عمو مهیار ،عمو محمد و دایی افشین اینا رفتیم به سمت یاسوج .یک روز یاسوج بودیم و ادامه سفر  هم سی سخت  . انصافا خیلی جای باصفا وقشنگی بود سی سخت و خیلی خوش گذشت .جای همه دوستان خالی واما عکسها اینجا اول صبح که هنوز خواب بودی توی ماشین این هم یکی دیگه اینجا بالاخره بیدار شدی ومشغول کتابخوانی اینجا تنگ تامرادی یاسوجه که خیلی زیبا بود و هوا عالی روز دوم حرکت به سمت سی سخت اینجا هم کوه گل سیسخته که شما توی صندوق عقب در حال سایه گرفتن بودی و من نمی دونم چرا ازت تکی عکس نگرفتم با اون مناظر زیبا واقعا که ........ اینجا هم با خاله شیر...
20 خرداد 1391

روز پدر مبارک

تقدیم به همسر عزیزم لطیف ترین یاس های سپید ار در میان حریری هفت رنگ از ابریشم می پیچم و آن دسته گل را به غنچه هایی ازگل سرخ وزین كرده و تقدیمت می كنم . همسرم دوستت دارم.   روزت مبارک از زبان تیارا: ای كاش توان آن را داشتیم كه از عرش تا فرش را برایت گلباران كنیم و بر دستان پر از مهر و عاطفه ات كه مظهر عشق و ایثار است بوسه زنم بابای خوبم روزت مبارک در ضمن چون مسافرت بودیم برای بابایی جشن نگرفتیم فقط براش یک تیشرت و شلوار خریدیم . قرار بود براش یک گوشی هم بخریم که به دلایلی نشد انشاءاله سر فرصت براش میخریم   ...
20 خرداد 1391

به یاد همه پدر های خفته در آغوش خاک

اول از همه باید ببخشی دختر گلم که با تاخیر برات پست میذارم آخه این روزا درگیر کارهای شرکت هستم . تعطیلات نیمه خرداد هم که مسافرت بودیم که توی پست بعدی برات می نوسیم از مسافرت .   اول از همه تقدیم به بابای خوبم که نزدیک 9 ساله که پیش ما نیست  سلام پدر : حال همه ما خوب است اما تو باور نکن .دلمان برای دیدارت تنگ است یادت را شمعدانیها پیوند زدم که هیچگاه زرد نخواهد شد ، همیشه سبز و پر گل از یادت ،خاطراتت ،حرفهایت ،نگاهت ،صدای خنده هایت بر طاقچه خیالم است. چه صبور و مهربان بودی . یادت گرامی و روحت شاد به یاد همه پدر های خفته در آغوش خاک روز پدر گرامی باد ...
20 خرداد 1391

بازم عکس از راننده کوچولو

تیارا جونم عاشق رانندگیه وفرصت پیدا کنه میپره پشت فرمان و خیلی وقتها هم توی دل بابایی میشینه و رانندگی میکنه وااین پدر و دختر اصلا به داد وهوارهای مادر نگران توجه ای ندارند .این عکس هم دیروز که رفته بودیم بیرون و بابایی پیاده شد رفت مغازه گرفتم ماهی کوچولو فدات شم واینجا هم سعی در جابجا کردن سوئیچ داری ...
11 خرداد 1391

عکسسسسسسسسسس

عکس از ایستادن دخملی بعد از اینکه این همه حرص داد تا راه افتاد در 17 ماهگی تیارا خانم اصلا حمام کردنو دوست نداره وبا گریه حمام میکنه جدیدا دارم باهاش کار میکنم در طول روز چند بار میبرمش توی حمام و عروسکشو حمام میکنیم ومیایم بیرون تا ببینم ترسش میریزه این هم عکس بعد از حمامش تا حالا اصلا برای دخترم کفش نخریده بودم یا روی سیسمونیش بوده یا اینکه هدیه گرفته این اولین کفشیه که با انتخاب خودش خریدیم براش البته خیلی راحته و جغ جغیه و خیلی دوست داره باهاش راه بره هرچند هنوز خوب نمی تونه با کفش راه بره ...
11 خرداد 1391

تیارا و باغ و گردش

جمعه 5 خرداد با مادرجونا و عمو مهیار و دایی اینا رفتیم یک باغ برای توت خوری که این چند تا عکسو ازت گرفتم اینجا هم النا برات تل خودشو زده روی موهات و دو تایی کلی ذوق کردید این دوتا عکس هم نتیجه پیاده رویهای عصرانه روزهای بهاری مما حوالی خیابان حکیم نظامی_خونه مادرجون ایناست) اینجا رفتیم سرکوچه مجله بخریم که تو هم یک کتاب برداشتی عزیزم این یکی هم تو کوچه مادرجون اینا با دختر همسایشون گرفتم ازتون ...
11 خرداد 1391

تیارا وبستنی .....

چند روز پیش رفتیم خونه خودمون .توی راه خوابت برد بین راه بابایی رفت سوپری خرید کنه چند تا بستنی هم خریده بود .وقتی رسیدیم بیدار شدی با هم رفتیم بالا و بابایی داشت ماشین پارک میکرد .بهت بستنی دادم و گفتم بابایی برات خریده و وقتی بابایی اومد بگو دستت درد نکنه برام بستنی خریدی و باز کردم بهت دادم اصلا فکرشو نمیکردم متوجه شده باشی .از اونجایی که بعد از خواب خیلی این بستنی بهت چسبیده بود وقتی بابایی اومد بالا فوری گفتی بابایی میسی بسین یعنی بابایی مرسی بستنی .از اونجایی که خیلی برات ذوق کردیم وخوشت اومد تند تند بستنی میخوردی و میگفتی بابایی میسی بسین .آخه به بستنی میگی بسین .الهی قربون این دخمل باهوشم برم این هم عکسای اون روز اینجا...
11 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیارا گلی می باشد